تو همون حس غریبی که همیشه روشنی
تو همون حس بهانه ی خوشتری
تو امید سر فصل تمام قصه ها
تو بهونه ی قشنگ قصه ها
با تو ام با تو که گفتی قصه های عاشقی
قصه ی ماندنو رفتن قصه ی هر عاشقی
چه غریبونه گذشتن ریل های این قطار
هنوزم اما به رسیدن فصل تموم قصه ها
مانده ام کنج دل خاطرات قصه ها
توی یک شیب بلند نامه های انتظار
منتظر از دل قصه تا بگویم از کجا
از شب تاریکو فانوس روشن قصه ها
در ابتدای کلمه دریا بود
و کلمه دریا شدو باران شد
همه چیز نو شدو فصل بهاران شد
حیات عشق آغازو قصه آغاز شد
و نور فانوسی شدو تاریک زدود
شخصی بود که میگفت نور آمد
او راه بودو رود دریا شدو عشق آمد
نزد خاصان خود آمدو فانوس شد
کلمه جسم عشق شدو کلمه باران شد
ندایی در رسیدو ندایی باران شد
فصل نو شدن همچون نزول روح باران شد
در میان همهمه گفت که راه اینست
راه روشنو دریا اینست
به جهان رخ بنمایان که دریا اینست
گفتا سخن از جلال عشقی گفت جلال باد بر آن نام که روشن عشقی
زدریا ی جلیل تا طبریه راهی خود ما بین زدریا راهی
ناصره فصل رد شدن از مصر بود
این راه طولانیو ناصره راه بود
تا به اورشلیم برفتو تا جلیل و تا اردن
همه فصلهای تاریخ راه فردا بود
ای نام تو از بهترین آغاز
بی نام تو نامه کی کنم باز
ای نامه تو نامه خوش خوان
با نام تو میشود سر آغاز
ای یاد تو مانده به نام آغاز
هم خط سر آغازو هم نامه پرواز
مانده به دلم خوانش اغاز
ای فصل سر آغازو سر انجام
ای یاد تو هم سطر سطرم با نام تو میکنم سر آغاز
کلاغ دم سیاه غار غار میکرد
مسافر زدل رفتن شهر مانده
شهر زتاریخ حرف مانده
طلوع من اگر غروب میداشت
صبح آرزوها زشب مانده
پشت کدام دریا هست آدمک
آدمک کنج دل جهان پشت دریا مانده
من از خودشناسی به دگر شناسی رسیدم
من از خود برونو به خود هم نرسیدم
خود من دورو من نزدیک به من
من از خود درون به خود برون رسیدم
چو از ماه تا به خورشید رسیدم
چو از تو به ما و منو شما رسیدم
من از پیچ تاریخ به قلب تاریخ رسیدم
و از قلب آن به تفکر زتاریخ رسیدم