حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان

حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان

رفته از شب

قطاری میرفت به سمت کوهی

قطاری میرفت به سمت رفتن

مسافر مانده در دل کوه

قطار رفته از شب

صبح ریل زندگی هست قطار شیب رفتن

فصل حرف های کوپه ای فصل حرف های ایستگاه ها

فانوس مسیر

نور زفانوس مسیر تاریک بود

فانوس به دست مسیر باریک بود

رود بود و سنگ و گلالوده آب بود

نور بودو شب بودو فانوس ز راه بود

رود زنور فانوس زدریا شدو قایقی شد

موج بودو قایق به تلاطم فانوس زنور بود

ساحل کمی دور ولی راه چه نزدیک

دریا شویم  ز رود گذر از نور چه راه بود

ساحل زمین بارانیست

درون نگاه بارانیست

اینجا هوا هوایی طوفانیست

برایت واژه ها را تکانده ام قصه اول خط  شعری فانوسی در بیابانیست

بتکان دریا را ماهی ها تکان خورده میخندند برای تن شدن آدمی  قصه تنهائیست

شوریده موجی میزند ساحل را بزن ساحل دریا چراغانیست

بباران نقطه هایی را ستاره های دنباله دار کهکشانی درون زمین از زیبائیست

حسام الدین شفیعیان

/زندگی هدف زندگی مسیر زندگی همین/

شلوغ نکنید آدمها
اینجا زمین است
گاهی زیرو زبر گاهی همین است
نه برده برنده ای نه برده بازنده ای
آنکه برده است اهل یقین است
باور نکرده زمین را
که زمین جایی تندو گذرا سر به زیر است
جایی از بلندی فریاد های نرسیده به گوش
چرخش آن درون خود قصه ی اشکو لبخند و زندگی است
فرا ندهید به گوشش اگر تو را در خود
برد زمین است جاذبه اش غمین است
گرچه دارد سنگ های مزار زیاد
اما باز تولدو باز مرگو باز همین است
هم دیده فقیرو غنی هم دیده دروغو راست
هم دیده آدم هم دیده حیوان هم دیده روح متعالی هم دیده شرو خیر
آری زمین است
اینگونه قصه اش دیرین است
ز آدم حوا دیده به خود
برتری افتادن ایستادن مرگو خنجرو نبردن از فکری که زده آری لعین است
اگر فکر کردی برنده ای بدان فردایش شاید بازنده ای
ندارد متد حسابش دقیق به متر
تو کاری کن که رود به آسمان کار خیر
نگاه مکن چه میگویند بر تو
مارک عقب فتاده دهند عقب افتادگان زمین بتو
تو ببین چگونه زندگی مهربانی میدهد
ریشه اش در تو شاید ماقبل ترین است
شاید بوده است هزاران خوبی
اما دیده ان هزاران بدی
تو نگر به فراتر از فکر دگری
برو بر رسید کمال ز رفتار خود زکردارو زح های انتقال از روح خود
مردابو سراب زمین زیاد است
نرسیده است آنکه ش ته دیگری است
بازی دارد بازی های زو نفس گیر زخود
نبنگری که یکی برنده ترین است
زمال خود ف دهد او اسیر زمین است
مدال بهبه آدمها زپول نیرزد برای تو
پهلوانی بدون مدال برای او بهترین است
گر کمر خم کنند زمال تو
زعقل تو در درونشان بهترین است
اسیر گشته اند میدانند باز هم میدانند کدام بهترین است
حال تو نگر که خواهی همه خوب شوند
خیر نمیشود مگر به دست زمان گذشت تاریخ بهترین است
تو هم بد تو هم خوب عیب نگر زخود نه دیگری
بر بنگر عیب خود رفع آن زبهتری
تو در قبر خود گذارند درست است
گاهی این حرف ز کم دیدن ز قبر دیگری
خواه خواهی آتش بیفتد زخانه ات
پس بخموش آتش دیگری
تا راحت بیفکنی روز حساب نزدیک است
ما بین آن زنگ دگری زنگ زندگی گذرین است
رسید نقطه تو ویرگول بگذار
بگو ادامه دارد گر چه عمر تو کمترین زمنیست
من دهم ادامه ات راه تو دیده خوب بنگریست
تا کنی ریشه فکرم را روشن زنور دگری
این همان بهترین است
جایی در دل آدمها زندگی بیفروز
نه کم نگری
فکر خود اوج ده
وسعت فکر تو وسعت دریا زمین است
میان دریا موج ص ه شکن شو
نه سد راه
که این دریا دریای عقلو دینو دو بینشو ریشه آن کمال رسیدن دیگری
تکامل خود زخود زدیگری
رسیدن به پایان بهتری
حسام الدین شفیعیان

فصل پائیز زده

دختر کبریت فروش گاز فندک فروش کیوسک روزنامه ی باطله 

بلوار رسالت تابلو تابلویی که رسالت را به قضاوت پیوند زده

روشنایی تیره ای نارنجی از برش خط جارو زده

تابلوی مونالیزا را کودکی با بستنی  خنده شکر زده

تئاتر باجه خالی نمایش نامه نویس مچاله کاغذی شهر از هیاهوی رشد گیاهان

صدای نوزادی که صحبت میکند با دیوار سایه های موازی گور گرفته

سالگرد تمام تهاجمات تاریخی ساعت شنی شن های ساحلی

روزگار بوق ممتد بوق های کارناوال زندگی

کارگران مشغول کار هستند طبقات آهن زده

خطوط آهنی آسمان را بر هم زده

پتک آهن پتک خاک پتک شن های روان

عصر فسفر عصر آهن عصر آجر عصر آهک

خط ثلثی خط به خط ثلث های رد شده مردودی از بی ثلث زده

سروده ای برای تمام تاریخ سروده ای مثل سمفونی های خاموشی

چراغ برق برف زده برف روی دل قلب را سیم خاردار و تفکر را پرنده

سه ستاره ی چند افتخاری ستاره های درب خروجی

گیشه های بدون آدم بلیط های بدون تماشاچی

سینمای صندلی های روح زده

فیلم درون جعبه ی مقوایی میلیمتر از دور لاستیک پنچر زده

فاصله ی شعر تا ستاره های آسمانی شعری برای فصل پائیز زده

حسام الدین شفیعیان