چند نقطه مگر مانده تا فردایی
چند نقطه زدیم پل به دریایی
وسط برکه کمی شعر زدیم تا خود صبح
مرداب مگر سمفونی خاموشیست
جنگل سبز قصه هایمان چرا پائیز بود
شب کجای قصه داشت قصه ی لالایی
نقطه نقطه زدیم واژه ها را دریا
کلمه رود شدو واژه حرف شدو جمله همی باران
رنگین کمان دشت آرزوها میشد
توی رنگین کمان آسمان پیدا بود
در بر شعر کمی قصه ی بی فردایی
چند تاریخ کمی شعر کمی حرف میشد
صبح قصه ها چرا راوی بیدار نداشت
راوی از قصه چرا خواب میداشت
در بر ستاره ای نور کمی مهتاب بود
شاخه های پائیزی برگ ریزان مداوم میشد
دفتر پائیز زده برگ درختی میشد
تا طلوع صبح کمی باران بود
سپیده دم کمی نالان بود
گنجشک درون قفس واژه خشکی میزد
تک بیت درون قصه سلول حروفی مبهم
جای الفبا کجای شعر نو میشد
دفتر ورق خورده ی خاکی زمین تنها بود
نقطه نقطه سکوی شب از تاریکی
نور درون قصه باران درون شب چقد آرام بود
پرچین اقاقیای کوچه بی تابلو
بن بست تمام حروفی از فردا بود
دنباله ی نو شدن چه بود فصلی نو
دشت باران زده از شعر کمی حرف میشد
بلوار حروف جمله باران میشد
صد قافیه در خود وزن شعر می افتاد
شاعری در درون کلمات گم میشد
خود شعر هم نداشت حرفی از وزن زخود
کلمه بارها درون جمله باران میشد
نقطه های شب ستاره میشد مهتاب نورش کمی کم میشد
جای چند حروف چرا خالی بود
سه نقطه نقطه نقطه ها گم میشد...
ای کشتی زطوفان اگر رد کنی
زساحل چو لنگر اگر پرت کنی
زاستحکام کشتی مشو کاپیتان غرور
اگر ورطه طوفان زخدا یاد کنی
زآن در ورطه موجی غمین
زخوشحالی زآن چون رد کنی
زبهر خطر اگر این خطر رد کنی
همیشه زخدا چون توجه کنی
ببینی که دریا همی ساحلست
که از آن تا به آن چون چو برگردی زدریا موجو طوفان به یاد خدا چون توجه کنی
در آن گر موجو گر آن خطر زبهر توکل زیاد خدا در آن موج سهمگین چو در بر رد کنی
خطر را ز خود و مسافران چون بر موج ها رد کنی
زآن در توجه همیشه زآن که نجات بخشد آنکه به او توجه کنی
که هست در پی نجات انسان چون انسان توجه زجلال قدرت او کند
همی در جلال خدا انسان چو عاقبت بخیری پر کند
زقوت زاو پر شود در زمین
صعودی خوش چو رنگین کمان پر کند
حسام الدین شفیعیان
اسطوره ی تاریخ کهن
شوالیه ی درد های زمین
قصه ی ماقبل از عدم بر ختم
جایی در قصیده ی تبلور پنهان از زندگی
پازلی از چند اپیزودیه غمبار از فصل زمستان تا پائیز
تک نواز سمفونی مرگ قطعه ای از متینگ تنهایی
بار شکستن ماضی های بعید هر چه قبل بود حال بعید
تکرار فاعلاتن فاعلاتن های فالش
مغز تمامیه مداد هایت برایت غم مینوازد
نت هایت را کمی آرام بر ساز زمین قطعه کن
اینجا فصل رفتن هاست
حسام الدین شفیعیان
/کوچه دلتنگی زمین/
پنجره نورفشان خورشید میخندید
باران نغمه شدو خوش بارید
غزل از سرو شدو آسمان دلتنگ بود
شعر گم گشتو شاعر همی گم میگشت
در پی کوچه ی تردید کمی باران بود
ماه از پس پرده چرا نالان بود
غم برایش کمی لالایی
شعر برایش کمی حرف میشد
قصه سرفصل غرلهای دل او میشد
حسام الدین شفیعیان
تو میروی جاده میرود زندگی میرود
قصه میرود شب با تمام سکوتش میرود
من قاصدکی در دست باران میشوم
باران میرود روز میرود و غروب میرود
شعر میرود شاعر میرود قصیده میرود
تاب میخورد زمین دور گردش قلبم
قلب با تمام تپیدن خود میرود
و این یعنی خط استوای زندگی در بر زمین
نیمکره ای در درون غار تنهایی
پنچره باران زده میماند
آهن هم درون پنچره میرود
زندگی فرصت ماندنو رفتن هاست
هیچ ماندنی ماندنی نیست
هیچ رفتنی رفتنی
این سخت ترین فلسفه جدایی هاست
برای تمام آدمها رفتن میل بافتنی همیشگی هست
تنها یک خاطره میشویم
شاید آن هم برود...
حسام الدین شفیعیان