حسام الدین شفیعیان

حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان
حسام الدین شفیعیان

حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان

پسرک و مرد عنکبوتی

فیلم «مادام

پسرک کنار ویترین مغازه می ایستد.نگاه میکند.مرد عنکبوتی با دستان مشت کرده.داخل ویترین ذهنش هست.و ذهنش مرد عنکبوتی میشود.وارد ویترین پسرک هست.مرد عنکبوتی.هر چه تلاش میکند از آن بیرون بیاید نمیتواند.مرد عنکبوتی پسرک میشود.و کیفش را بر میداردو میرود.پسرک مانکن شد و مرد عنکبوتی خشک شده.

غذا سوپ دارند.مرد عنکبوتی  روی میز را از مرغ بریان پر میکند.مادر از حال میرود.

بفرما اینم مرغ که ارزوت بود. چرا از حال رفتی.مگه مرغ نمیخواستی اونم بریان.

زن جیغ میزند.نگاه کن من پسرت هستم.مگه آرزو نداشتی مرغ بخوری.بفرما همینه دیگه وقتی مرغ میبینی از حال میری.شصت تا قند تو لیوان میریزد.زن قندش بالا میرود. باز از حال میرود.

خب پیمانه رو پر کردم.باز قندت رفت بالا بفرما .اینم شیرینی زیاد.یک شیرینی ناپلئونی میزارد روی میز و فنجان قهوه.شیرینی در فنجان و سیاهی در هم.شیرین و تلخ.

مگه پسرم رو خوردی.نه مگه پسرت خوراکیه.ده کیلو استخوان خوردن نداره.پسرت منو خورد من پسرت شدم.پسرت من شد.

زن یدفه ملکه میشود.شمشیر بر میدارد سمت مرد عنکبوتی.که زن باز از حال میرود.بفرما ملکه هم میشی از حال میری.مگه مجبوری.همون باش دیگه.هر چی میشه حالت بهم میخوره.بعد به پسرت میگی کاش با هم بریم مریخ.مثل اون خانمه.الان تا سر کوچه بری از حال میری مریخ کجا.

زن قوی میشود.

مرد عنکبوتی برا من مرد مورچه هم نیستی.مرد لپ باد میکند.اسفناج خوردی.که پسر از ویترین میاد بیرون میشه خودش.و مرد عنکبوتی سرجای خودش.مامان.پسرم خودتی یاعنکبوتی.مامان من خودمم.عنکبوت چیه.باز قرصاتو یکجا خوردی.پسرم الان یکی اینجا بود کجا رفت.فکر کنم اثرات فیلم دیشبه مامان میگم فیلم های توهمی نگاه نکن.فیلم نهایتش  شعله دیگه.بالاتر لول بری اینجوری میشی.

غذا چی داریم مامان.

مرغ سوخاری پسرم.

مرغ سوخاری آخ جون کجاست.

روی میز پسرم.

مارو گرفتی مامان رو میز سوپ هست.

مگه میشه پر مرغ بود.مرد عنکبوتی گذاشت.

خب اشکال نداره همون که تو میگی.

پسرم من ملکه هستم.

وجدانا اگه تو ملکه ای منم رابین هودم.

مامی میگم بریم سینما.

مامی تا حالا نگفته بودی از کجا یاد گرفتی امرز تو مدرسه بودیم.دوستم گفت مامی رفته سواحل قناری.مامیم عاشق قناریه.

خب پسرم خالی بسته قناری زیاد دوست داره.فکر کرده.منم رفتم پرتغال از بس پرتقال دوست داشتم.

مامان ما هم بریم جزایر قناری.

باشه پسرم میریم منتها تا جزایر لالایی برو لالا کن تو خواب برو قناری که هیچ برو تا فرانسه بدون هزینه 

مامان من هر وقت خواب میبینم فوقش تا مرزن اباد میبینم وسط خواب بیدار میشم.خب پسرم تلاشتو بکن بری حداقل تا بالاتر مثلان شهر عنکبوتی.

مامان عنکبوتی کجاست. من میرم به شهر اسفندیار و رستم. احسنت پسرم. با چرخ بال برو.از اونجا هم غذا سفارش بده.کش لقمه.

مامان توجه داشتی به پیام ملی داستان.آره پسرم ملی گرایانه بود.غربی و شرقی تلفیقی بود.

مامان راستی راوی داستان مارو به کجا داره میبره.ولا پسرم راوی داستان نمیدونه که من و پسرم خودمون داستانو پیش میبریم حالا. آهام توطئه.

آره پسرم همش که نمیشه راوی ها مارو چینش کنند خودمون برا خودمون داستان شدیم.آره مامان بیا بر علیه راوی همدست بشویم و او را شکست بنماییم.

پسرم راوی دیگه قدیمی شده الان عصر خود شخصیتی داخل داستانه.راوی برا قشنگیه.من خودم پایانه داستانو کش لقمه ای میبندم.

تازه وانگهی اگه ما بتونیم بجای مرد عنکبوتی ارزش های ملی را افزایش بدهیم.مثال جای دهقان فداکار.تو وایستی با پیراهن گلدار به ایستی مگه  اینکه قطار از روت رد بشه.

نه مامان کار ریز علی رو من نمیتونم انجام بدم. ریز علی برام اسطوره.آفرین پسرم.ممییزی رو رد کردی.تو چاپ در خودت شدی.آخ جون حالا که اینجور شد نه شرقی نه برقی فقط قصه گل پامچال.پسرم هفته پیش رفتم مجلس ختم.خانواده متوفی نوار کاست صوت رو اشتباه گذاشتند گل پامچال پخش شد.همه داشتند گریه میکردند که وسط چند نفر خندیدند.چون میگفت گل پامچال بیرون بیا فصل بهاره.پسرم امروز یادت باشه رو نوار ها بزنیم اسمشونو چون کاره دیگه.مامان نترس اگه خونت افتاد سس هست بیژن هوشنگو رستم.مامان مبادا سس مارکوپولو بخری بزار تا با تحریم مارک های غربی.با شعار بیژن پیروز بنماییم.

خلاصه پسرم داستان ما نمیتونیم پیش ببریم.بزار راوی خودش کار کنه ما هم مترسک خیمه شب بازی.

نه مامان به شخصیت های داستان مارک مزن.ما برا خودمون شخصیتی هستیم.مثلان من عنکبوتی شدم. در حالی که خرس هم نیستم.تازه وانگهی ما مگه میتونیم تو داستان بریم داستان دیگه.چرا که نه.دیروز رفتم تو داستان جنگ و صلح پشیمون شدم هی جنگ میشد هی صلح میشد.دیروز که گذشت امروز کجا بودی.یکسر رفتم داستان دیگه.نبودند.پسرم زندگی مثل یک داستانه.ما داستان خودمونو پیش میبریم.والا هر داستانی بالا و پایین داره.

مهم نیست که کجا متولد شدی تو کدوم داستان مهم اینه که همونجا رو تا انتها بری .سختی هست.حتی اینکه عنکبوتی آرزوی توست. لباسی که دوست داری.اما مطمئن باش اگه بتونی تابستان هم بری دم مغازه بابات پولاتو جمع کنی.میتونی بخری.اره مامان من عنکبوتی رو میخرم لباسی که دوست دارم.

حالا پاشو برو تو ذهن خودت نه عنکبوتی باش نه مارکوپولو پسرم.تو همونی که هستی خوبی.عنکبوتی هم که بشی بازم برا من گل  هوشنگ هستی.قصه ما که سر رسید نیست. کلاغ هم تاریخ تقویم نیست. خونه هم درخت نیست.و ما هم قصه نیستیم.که به سر برسیم.اما قصه ها همیشه کلاغ رو خانه بدوش خواستند.کلاغ قصه ها الان دیگه باید پیر شده باشه.اما خونش نرسیده یا رسیده پیدا نکرده.نه مامان آلزایمر نداره.که اون نمیرسه چون نباید برسه. راوی ها همش میگن نمیرسه. اگه دست من بود میرسید.پس پسرم بدو بهش برسی.مامان داستان رو بزار کنار غذا چی داریم...خب پسرم سوپ دیگه...

سمفونی ن

دستانش را به چشمش می کشد و به تاریکی نور خورشید چشم می دوزد..

از داخل سبد حصیری تخم مرغ ها را برمی دارد..ماهیتابه را روی شعله های

برافروخته ی آتش قرار می دهد..لرزشی در دستانش ایجاد می شود..سکوت و

خاموشی همیشگی صدای جلیز جلیز روغن ..ترکشهایی را ایجاد می کند..زرده ..سفیده

پخش می شود و با هم آمیخته می شود..انفجار بمب ..رو به روی آینه می ایستد به صورتش دست می کشد

تمام خانواده اش کنار هم می ایستند زنش را می بیند..بچه هایش در حال بازی کردن هستند ..بوی سوختنی آتش شعله ور شده از ماهیتابه

..زنش حتی فرصت فریاد زدن را پیدا نمی کند.همگی خاکستر می شوند..فقط یک دکمه را فشار میدهد وتمام ..

تمام شهر تبدیل به خاکستر می شود ..خبری از بوی تعفن و جنازه نیست..همه آثار جنایت پاک می شود..حتی قطره ای خون به زمین نمی چکد..

بلند می شود به سمت کمدچوبی..کلید را در قفل می چرخاند اسلحه اش را بر می دارد و روی شقیقه اش قرار می دهد..

باز هم موفق به دیدن رنگ مورد علاقه اش نمی شود..چشمانش به کف ماهیتابه خیره می ماند..صندلی متحرک

چند بار تکان می خورد و برای همیشه توقف می کند.

 

سمفونیه.ن/

داستان کوتاه/

نویسنده-حسام الدین شفیعیان

 

1387-1388

سگ ها خواب ندارند

تشدید اقدامات مسئولان شهرضا برای جمع آوری سگ های ولگرد/ افزایش آمار گزیدگی  حیوانات- اخبار استانها تسنیم | Tasnim

دمش را تکان می دهد و به حالت یکوری می دود.دوازده و بیست دقیقه نزدیک به یک خرابه گوش تیز می کند

تا صدای چند بچه گربه را بشنود و بدنبال صدا می رود و دیدن چند کوچولوی رها شده نزدیک و نزدیکتر و دور و

دورتر تا خسته می شود و دوباره بر می گردد سرجای اولش و نگاه می کند .آرام به دنبالشان می رود گربه ای دیگر

و چند تکه آَشغال گوشت و آن طرفتر سیخ ماهی و استخوان پاچینی در پلاستیک روباز مشکی.

سه و پنج دقیقه با دیدن جنازه ی یک گربه در کنار خیابان که بدجور له شده یکجا می ایستد و دیگه حرکت نمی کند

نگاه می کند و دوباره به راهش ادامه می دهد تا باغ پشت کوه سرخ آباد ..چند تا وانت آبی و کارگر هایی که بیل بدست

آخرین ضربه پا را می زنند و دست می شویند و غذا می خورند نان و تخم مرغ و سیب زمینی کمی هم برای او می اندازند

آرام آرام جلو می رود و شروع به لیس زدن می کند و نخورده ول می کند و بر می گردد.

ساعت پنج و چهل دقیقه نزدیک به بهشت زهرا می شود و از میله ها بالا و پایین می رود کناره ی جدول را می گیرد و می رود با دیدن نگهبان

می ایستد و چخه چخه گفتن و چند تکه سنگ از باغچه و به هدف نخوردن و فرار کردن به بیرون از نرده ها ی زرد رنگ.

فروشنده ی گلاب و شمع و خرما با دیدنش یک دانه خرما از جعبه رونمایی بر می دارد و پرت می کند به طرفش و باز هم لیس زدن و نخوردن مدام می گوید

بخور بخور درجه یکه گیرت نمی یاد و کلی حرف دیگه که حوصله سگ را سر می بردو می رود.

ساعت هفت نزدیک به بازار چه ی محمودیه بوی کباب است که بلندست و نجات یافتن از مرگ حتمی..پراید و یک لحظه ندیدن و دویدن به سمت پیاده رو..

چند نفری دور هم جمع شدن و دارن کباب می خورن و دوتکه گوجه از یک سیخ و چند سیخ خالی و نان سنگک تکه شده خبری از پرت کردن

یک تکه کوچک یا بزرگ گوشت چرخ کرده ی به شکل در آمده نیست و بالاخره تکه ای کوچک و دندانهایی خراب و زبانی در آورده شکمش تکان تکان

با دویدنش اینور آنور می رود و دمی که تکان می خورد و خوردن ساچمه ی بادی 4/5به کنارش دوان دوان از آنجا فرار می کند.

ساعت نه و سه دقیقه و ده ثانیه خیابان ترافیکش سبکتر می شود و نور از تیر چراغ برق و روشنایی چشم های قرمز شده اش از سو بالای پرادوی سفید رنگ

............دمش چند بار تکان می خورد زوزه های آرام و آرام تر و پرادوی چراغ خاموش و شیشه ی تار عنکبوتی شده ی اتومبیل که سر خیابان بیست و یکم

مجبور به توقف شده است و سگی که کم کم خوابش گرفته.

 

سگ ها خواب ندارند-داستان کوتاه-نویسنده-حسام الدین شفیعیان

1387

یک روز جمعه

ساعت ده صبح با نسیم دلنگیز بوی غلیظ دود که با استشمام آن در خواب ریه هایم را ورزش

کامروایی به سوی مرگ داده ام از خواب هشت ساعته ی عذاب جسم که بوسیله ی آن هر روز دندانهایم

را کوتاهتر به سانتی متر و میلیمتر می دهم و این آرامش روح را به جهنم این دنیا که هر شب باید به سمت آن

بروم تا صبح با سردرد هدیه شده از خواب دیشبم آغاز کنم.رقص دود و سیگارهای خاموش شده و مردی که مدام

میکشد و کوتاه میکند و رادارهای فعال ریه های آماده به جذب که همیشه گرسنه هستند..و با اشتهای فراوان می بلعن.

همراه با دود یک نوع قدیمی و آشنا به نام اسپند که نمیدانم چرا اینقدر خفه کننده است.پنجره را باز می کنم و نفس

عمیقی میکشم تا کمی ریه هایم باز شود که به سرفه می افتم بوی گازوئیل و قلقلک بوی بنزین که از هم سبقت

می گیرند و به مسیر هدف کوچ می کنند.ناشتا مثل همیشه به سمت چایی..تنها صبحانه ی بدون مخلفات میروم باید

قند را کم کنم خیلی وسوسه بر انگیزه.چایی بدون طعم بدون رنگ واقعی و بو و عطر..تلویزیون را روشن میکنم

چند نفر نشسته اند و درباره ی تربیت فرزندان و نقش خانواده صحبت می کنند خیلی بی حالن همچین که آدم هوس

می کند بزند زیر آواز و مدام بخواند.کانال را عوض می کنم برنامه آشپزی مردی که یک جا ایستاده و مدام

دستور میدهد تا سر نهایت آموزش فلافل را به همه یاد بدهد آنهم کم هزینه درست کردن فلافل برای بچه ها.

کانال را عوض میکنم در مورد ورزشه آنهم عمومی و منم که حال انجام خصوصی آن را ندارم و با خودم

مدام تکرار می کنم که در آن همه بوهای مختلف که بر همه ی آنها مدام در حال جذب شدن هست چه حالی می کنند

که دارن در یک روز دلنگیز فکر می کنند که سلامتن و کانالی که دیگه عوض نمیشه و تصویر سیاهی که بر همه ی

آنها پیشی می گیردو تمام میشود.ساعت 12بعد از ظهر یک روز جمعه است..لباسم را عوض می کنم تا بیرون بروم

اونم از چار دیواری سرد سرد.

میترسم چیزهای شیرین بخرم دندانهایم یکی بعد از دیگری خرابتر از یکی قبلی پیش می روند تا آن دندان بی عقل

نمی دانم اضافه ی الاف که حسابی کفریم کرده که از منوی دندانپزشکان فرار می کند.آخه میترسم نه از تیغ تیز بلکه

از تیغ زنی آن که بدجور وحشت میندازه به خالی بودن یک تکه پارچه ی تار عنکبوت بسته.

چند دست درهم..تلفن های کارتی و گوشی های داغ شده..همیشه از پشت سر ایستادن بدم می آید چون که ممکنه انفجار

صوتی اتفاق بیفته براهمینم هست که اینقدر کمیاب شده این کارت دو هزار تومانی ضروری ضروری.

می خوام برم کافی نت در راه آن هستم تا به بی راهه نروم تا میرسم.

و میز های پرو گوش های پر و خنده های بلند و کوتاه چند پسر و دختران تک و دونفره مشغول تحقیق علمی و تخیلی

هستن.بی خیال میشوم ولی نمی شود آخه بوق ما قطع خیلی خیلی قطع بوق نداره سوت و کوره شاید اگر منم تحقیق

علمی و تخیلی میکردم صدای بوق من هم شنیده میشد همش تقصیر این تحقیق های مهمه باید برای این مسائل

سرمایه گذاری بشه تا میشه باید حمایت کرد از این همه انرژی جمع شده و مخ هایی که در حال خدمت به بشر

و مردم هستند.تازه خوبیشم اینه که خیلی حرفا تو دل آدم می مونه که باید بمونه تا پوسیده بشه پوچ بشه و فراموش..

نمیشه که فراموش کنی همیشه در بایگانی ذهنت خاک خواهد خورد .امروز یک روز جمعه است.

پشت شیشه سی دی فروشی می ایستم و پوستر فیلم ها را نگاه می کنم کلی فیلمهای عشقی دست تو دست

فیس تو فیس هندی ایرانی ژاپنی. و فیلمهای بکش بکش هیجان و آدم فضایی زمینی از ما بهترون های خیلی

خیلی هالیوودی.

به دکه ی روزنامه فروشی میرسم روزنامه های روز پنجشنبه و حتی چهارشنبه و سه شنبه یکی از آن قیمت

پایین هایش را برمیدارم و به سمت پارکی در آن نزدیکی حرکت میکنم و صندلی سرد سرد پارک.

صفحه به صفحه با دقت می خوانم صفحه ی فرهنگی را با آهی از ته دل برق میزنم و صفحه ی اقتصادی

که حتی به آن فکر نمی کنم چون که ممکنه فیوز جیبم به مغزم فشار بیاره و آتیش سوزی راه بیفته.

صفحه ی حوادث و ریز و درشت شدن چشم هایم و صفحه ی سیاسی کلی شارژ میشوم چون بعد از مدتی

کمی می خندم و اینکه خیلی ها که فکر می کنند حتما دارم اس ام اس خنده دار با حال رو از مجله ی زرد تاریخ

گذشته ای که لا به لای روزنامه ها حتما مخفی شده میخوانم منظورم همان چشم ها هستن.این چشم ها بعد از کلی

نگاه کردن و متلک پرانی از صبح تا ظهر خسته شده و حالا که ظهر شده بیکارن و یکی مثل من میشه سوژه فردی

که روزنامه میخواندو میخندد.و صفحه ی نیازمندیها و قسمت کار همه را دور میزنم خیلی آرام و گاهی تند و باز آرام

اینها هم از ما بهترون میخوان مثل فیلمهای هندی ایرانی و ژاپنی پس تکلیف فیلمهای بدرد نخور چی میشه باید تاریخ

مصرف دار بودن این فیلمها را برداشت تنها چیزی که هیچوقت تاریخش نمی گذرد و گرسنگی و چشم های تیزبین

گاهی به گاهی بگیر نگیر و گوش های کری که گاهی خوب می شنوند.و صندلی گوشه ی پارک که سایه ای آن را احاطه کرده

و از برکت درخت نیمه خشک با معرفت که خیلی کاره کمرش نشکسته.چند پیرمرد در حال صحبت کردن هستن حتما دارن از

مصدق تا رضاخانو یک دور تاریخی میزنن و اینکه آن زمان یک دونه نمی دونم چی چی یک قرون بوده و حالا شده پنج برابر

و حتی کنتور که نداره شده نمیتونم بشمرم.

برمی گردم به خانه غروب بی خاصیت همیشه یاد آدم می ندازه که چقدر ما هم داریم به تاریخ می پیوندیم و روزی میرسه که بچه های

بچه های آدم فضایی ها بشینن و بگن یادش بخیر قیمت شاخک هایمان آن زمان اینقدر بود و حالا قیمت یک نمی دونم قطعه ی مغزمون

چقدر شده خدا می دونه یک روز جمعه باشه یا اصلا دیگه روز نباشه و همجا بنفش باشه و یا شایدم خاکستری و یا صورتی.

 

داستان کوتاه-یک روز جمعه-نویسنده-حسام الدین شفیعیان

1389