پسرک کنار ویترین مغازه می ایستد.نگاه میکند.مرد عنکبوتی با دستان مشت کرده.داخل ویترین ذهنش هست.و ذهنش مرد عنکبوتی میشود.وارد ویترین پسرک هست.مرد عنکبوتی.هر چه تلاش میکند از آن بیرون بیاید نمیتواند.مرد عنکبوتی پسرک میشود.و کیفش را بر میداردو میرود.پسرک مانکن شد و مرد عنکبوتی خشک شده. غذا سوپ دارند.مرد عنکبوتی روی میز را...
دستانش را به چشمش می کشد و به تاریکی نور خورشید چشم می دوزد.. از داخل سبد حصیری تخم مرغ ها را برمی دارد..ماهیتابه را روی شعله های برافروخته ی آتش قرار می دهد..لرزشی در دستانش ایجاد می شود..سکوت و خاموشی همیشگی صدای جلیز جلیز روغن ..ترکشهایی را ایجاد می کند..زرده ..سفیده پخش می شود و با هم آمیخته می شود..انفجار بمب...
دمش را تکان می دهد و به حالت یکوری می دود.دوازده و بیست دقیقه نزدیک به یک خرابه گوش تیز می کند تا صدای چند بچه گربه را بشنود و بدنبال صدا می رود و دیدن چند کوچولوی رها شده نزدیک و نزدیکتر و دور و دورتر تا خسته می شود و دوباره بر می گردد سرجای اولش و نگاه می کند .آرام به دنبالشان می رود گربه ای دیگر و چند تکه آَشغال...
کودکی که ارزو دارد بابا بشود آب بنویسدو نان دریا بشود کودکی که میبرد خود را درون لالایی تمام قصیده ها دارد خواب بابایی پدر از الفبای زیباترین واژه ها فصل تمام آرزوی جمله ها و من سیاره ی کشف نشده ی دیروزم روزگار دیروز کاشف امروزم روزنامه ای رسید به دست کهن ترین مرد سال خود را پیچید درون آن رفت به قصه ها حسام الدین...
یکی قصیده ای خواندو یکی غزل خویش را دو بیتی ترین ناسروده ام برایم مثنوی گفتی بگذار شاعرانه هایی باشم برای ناسرودن ها تمام خاک دفترهای تاریخ قصه دارند بگذار آدمک های تاریخ قصه ها بخوابند اینجا پرورشگاه لالایی خفتگان هست حسام الدین شفیعیان