وقتی شهر سوسوی چراغی میشود اتاقک ها حرف میشوند شهر هم با تمام آهنی بودن قلب هایی دارد اگر شمعی روشن کنیم برای درون روشنایی تن خود فکر را جوانه زنیم و درون هم پیچک سر زدگی همیشه برای دیدن یک اتفاق خوب باید ساعت را نگاه کرد و من ایمان دارم به رویش فصلی نو در تفکر جای جای اتاقک های خود درون فکری خود کنده از درون در فکر اندیشه میشود اندیشه نمیمیرد اما آهن زنگ میزند اندیشه را باید در زد پشت در اندیشه چراغی روشن کرد حتی به وسعت چراغدان محبت برای شعله ای که میفزاید به روشنایی فکری.
دیگر بار درختی بشو اگر صدای ریشه آن تبر نیست .آن که درخت بکاشت ریشه در روح دیگری همی کند که ببار آورد زندگانی,ما سمفونی عشق را بکاشتیم و نهال های آن نوبرانه ای عاشقانه هست.زمین وسعت دلتنگی آدمهاست.شاید این قصه نوشته ای خواناست.زندگی آنقدر وسیع بود که خود را میان شاخساران آرامش گم کردیم.زندگی شهری ما بعد درون آهن زنگی.آجرک های رنگی.میان بوته ای پر از دلتنگی.
1-میتیکمان آرم مخصوص حاکم بزرگ رو در آورد هیچکس احترام نزاشت همه یدفه ارم در آوردند کپی زیاد شده بود.
2-گاو هی شاخ نمیزد همه تعجب کردند گفتند کاری کنیم گاو شاخ بزنه اداشو در اوردند گاو به زبان آمد گفت خودتون گاو بازی رو دوست دارید.
3-مارکوپولو مار و پله بازی میکرد جفت شیش آورد رفت مثل مار از پله ها بالا.
4-تلویزیون روشن بود برفک پخش میکرد پیرمرد با شوق نگاه میکرد نوه تعجب کرد پیرمرد گفت منو یاد موی سفیدم میندازه.
1-کاناپه را نگاه میکرد و به یاد رفته از آن اشک میریخت که ناگهان روح متوفی نشست اشک یادش رفت جیغ میزد.
2-مردی به دنبال کودکی خود رفت و پیر شد به دنبال جوانی اش رفت و کودک شد و پیر که شد فهمید نه کودکی داشته نه جوانی.
3-تابوت خالی بود مرده ها تعجب کردند.مردم تابوت میبردند کنار تابوت جنازه راه میرفت همه میگفتند خدا نیامرزدت آدم خوبی بودی.