در کیفش را باز میکند و پلاستیک را در می آورد.شکلات پیچ بالای ساندویچ را باز میکند و برگهای کالباس که عطر خوش بویی را پر میکند و دوغ کنار دستش را ساندویچ را گاز میزند برگهای کاهو و خیارشور.دوغ شیشه ای را سر میکشد و نگاهی به اطرافش میندازد.مردی آن طرف روی صندلی پیتزا میخورد .سس را باز میکند و فشار میدهد و لباسش قرمز میشود.کمی از پیتزا برای گربه ای که آرام میو میو میکند میندازد و گربه دهان میزند و با دست میشکافد تا یک تکه گوشت را بخورد.زنی آن طرف در حال قدم زدن هست.زن چترش را باز میکند و میبندد و دوباره باز میکند و میبندد.دنبال کودکی میدود و صدایش میکند باز دنبال کودکی دیگر و باز چترش را باز میکند و میبندد و یدفه صدای بلند خنده.آن سمت پیرمردی رد میشود و به زن چیزی میگوید چتر را به پای پیرمرد میزند و پیرمرد بلند میخندد و دستش را به سرش اشاره میکند و رهگذران که رد میشوند نگاه اخمشان باز شده و میگذرند.زن چترش را کنار میگذارد و شروع به گریه میکند.پیرمرد نزدیک میشود و چایی را به او میدهد رهگذری رد میشود و حرفی میزند که پیرمرد با چتر دنبالش میکند چند قدم رفته نفس نفس می افتد و مینشیند زن میخندد.مرد ساندویچش را تمام میکند.روی صندلی دراز میکشد رفتگر جارو میزند و مرد که بلند میشود و تکیه میدهد چند باری کنار پای مرد را جارو میزند و باز همانجا را جارو میزند .مرد پا بالا و پایین اینور آنور میشود. و یدفه دوربین به جلوتر می آید و عده ای لبخند زنان دوربین را با دست به او نشان میدهند و او دست تکان میدهد.زن چتر بدست نوشابه با دوغ قاطی میکند و در لیوان پلاستیکی میریزد و میخورد و باز میخندد. و بلند میشود و میرود.پیرمرد جای او مینشیند و روزنامه را در می اورد و جدولی که با سختی حل میکند و باز دوباره دراز میکشد و بلند میشود و ظرف را جلوی پایش میگذارد و تکه ای کاغذ دیگر نمیشنود.مرد پیتزا را تمام میکند و بلند میشود به این سمت و آن سمتش نگاه میکند و مدام هی این سمت میرود و باز برمیگردد سر جای اصلیش.دوربین عقب وانت گذاشته میشود و ده نفر دیگر از کنار درختان در امده و سوار وانت میشوند وانت روشن نمیشود که ده نفر آن سه نفر پیاده هل میدهند روشن و صدای اگزوز که مثل تراکتوری اعلام روشن شدن و پریدن بالا و رفتن.مرد بلند میشود دور و برش را نگاه میکند و پلاستیک تخمه را در می آورد مدام میشکند و پلاستیک ساندویچ پوست تخمه میشود پسرکی رد میشود سر تکان میدهد مرد پلاستیک را نشان میدهد باز پسرک سر تکان میدهد و مرد تخمه تعارف میکند باز سر تکان میدهد مرد دیگر تخمه نمیخورد باز پسر سرش را تکان میدهد مرد خیره میشود تا پسر هدفون را در می آورد از گوشش و میدود.مرد تخمه را تندتر میخورد تندو تندتر و باز آهسته. بلند میشود هوا بارانی هست نم نم باران پلاستیک را خیس میکند و پلاستیکی که به سطل زباله انتقال پیدا میکند و مرد ساعتش را نگاه میکند و راه میفتد.
نویسنده-حسام الدین شفیعیان
مرد کنار قفسه کتاب می ایستد و میگردد کتابها را ورق میزند.و کتاب زرد رنگی را بر میدارد,,باز میکند صفحه اول خالی صفحه دوم خالی صفحه سوم خالی,کتاب را میبندد و دوباره باز میکند,صفحه اول خودش صفحه دوم زندگیش صفحه سوم خاطراتش باز میبندد,و باز میکند خالیست,کتاب را بر میدارد و سمت صندوقدار میرود و قیمت کتاب را میپرسد.فروشنده میگوید کتاب قیمتی ندارد برگشتی هست.اما مرد اصرار میکند و فروشنده میگوید مجانی ببرید کتاب خالیست.مرد خوشحال از کتابفروشی بیرون میاید.
و سمت خانه اش میرود.روی کاناپه خود را ول میکند.و کتاب را ورق میزند.خالیست.ذهنش را درون کتاب خالی میکند و قلم بر میدارد.ذهنش میگویدو دست مینویسد.قهوه تلخ روی میز ,میزی با شیشه رنگی و گلدانی با طرح چند پرنده و گل.
قلم مینویسد و داستان زندگیش را مینویسد.طرح کتاب پر میشود.آهن زندگیش اساس آن میشود اثاثی پر از پیرنگ میشود.داستان جان تازه ای میگیرد.
خاطره ها سرباز میکنند و داستان برگ میگیرد.با زاویه های مختلف مینگرد.سوم شخص را درونش میریزد و دوربینی میشود و زاویه را میشکند.و درونش را پر میکند و نثرش را روان میکند.داستان شاخ و برگ میگیرد.خودش را میبیند و خیابانی که میرود به سمت چهارراهی شلوغ درون جمعیت گم میشود.مردی صدایش میکند .بر میگردد همه جا تاریکست چراغی که رنگ قرمز میگیرد و مرد کودک میشود .مردی که صدایش میکرد نیست.درون چهارراه ماشین نیست.و دیگر چهارراهی نیست.
کالسکه هایی که توقف زده اند برای پر شدن.و اسب هایی که تشنگی را میربایند از آب.خود را به درون کالسکه میبیند و اسب حرکت میکند.کالسکه کشش میگیرد و چرخها میگردند.
بالا و پایین خاکی و اسب خسته.پیاده میشود.مردی صدایش میکند بر میگردد همان چهارراه هست شلوغ و تاکسی هایی که زیر تابش آفتاب کله میگیرند از درختو مردی که روی سرش را پوشانده.مرد دوباره صدایش میکند سمتش میرود.
نگاه در نگاه و کتاب را میگیرد سمتش صفحه 15 مرد خود را میبیند.ناراحت میشود صفحه را پاره میکند صفحه دوباره جوانه میزند و مرد مینویسد من هستم درون شخصیت صفحه 15 اینجا خیابان پانزدهم هست جایی که ارابه ها میروند سمت نو شدن.من در فصل بهار هستم.و شکوفه ها زیبا.اینجا چراغی قرمزست و گم میشوم درون مردمک ها درون کوچه ها. پنچره ای باز هست.صدا میکنم.مردی بیرون میاید.آهای عمو چرا صداتو رو سرت انداختی مردم خوابن.
سمفونی چند صدا اپرایی از خواب خوابن خواب خوابن فالش میشود نت ها میزان میشون کجا کجا میری کجا میری.دودودو میرود.درون قفس آهن.
صفحه پانزده بسته میشود مرد درون کلمات گم میشود.جملات بسته شدن.و صفحه شکل گرفته هست.
صفحه ها بازو بسته میشوند پازل های آدمک ها در درون قصه ها.
هر کسی روایت زندگیش را میگوید گاهی روتین گاهی حادثه گاهی فقط راه رفتن در جملات.هوای جمله سرد است.سیال ذهنی که بر میگرداند کنار حوض آب پسرکی سوار دوچرخه میگردد دور آن پایش به زمین نمیرسد میفتد درون حوض میخندد زنی از کنار پنجره.
سایه ها میروند حوض خالی هست.آهن ها ریخته اند و دیوار کاهگلی فرو ریخته شده.
حوض زیبا سیاهو کدر شده زنگار گرفته از آفتاب سوزان.
سنگ های سفید دور.خاطرات نیستن شده اند.فقط دیوار هایی ریخته و آدمک هایی که سنگ برده زیر آن رفته در کتاب.
و صفحات بازو بسته میشوند گاهی زندگی در جریانست و گاهی عوض میشود زمانها و صفحات خالی از آدم ها میشوند.کتاب بی مصرف نیست درون قفسه هست.و فروشنده دیگر آن را مجانی هدیه نمیدهد.چون زندگی در آن جریانست.و آدمک ها کتاب را میبرند.قفسه ها خواندن ها و کتاب درون قفسه گم میشود.
شاید باز دوباره صفحات باز شوند و آدم های قصه درون ذهن بیایند و جان کلمات و جملات خوانش شوند.قصه زندگی برای خواندن روتین و بدون توقف میرود.
نویسنده-حسام الدین شفیعیان
کافه تاریکی
صندلی گرد و میزد گرد یک قهوه اسپرسو و مردی شبیه به هیچ یک از مشتری ها .همیشه همونجا میشینه. از نظر خودش تنها بازمانده ی نسل خودشه. نسلی که فقط خودش مونده از خودش. گاهی چند بار فنجون خالی رو میبره و میاره پایین. همیشه چند بار صدا میکنه تا یکی بیاد ببینه چرا فنجون خالیه. از نظر اون میدانی که روبروی کافه هست. یه برجه که میتونه نشست کرده باشه و میدان شده باشه. و ماشینای دور تا دور اونم تانکن تانک هایی که همو له میکنن تا دور بزننو برن تو اصلی و گازو بگیرن برای جنگ. اون کتیبه اعتقادات خودشه. هنوزم فکر میکنه عشقش یه روزی حتما بعد سی چهل سال واستاده روبروی همون دکه تلفنی که میگه حالا جاش یه فست فوده میادو دست اونو میگیره و بالاخره به آرزوش میرسه. الان سی چهل ساله که منتظره. قبل این کافه تعمیرگاه یه صندلی براش گذاشته بودن که بیاد بشینه زل بزنه به همونجا روبرو که یه روزی همونجا با اون آشنا شده. تعمیرگاه که جمع شد فکر کرد جنگجهانی شده مدتی مخفی شده بود تا صندلی چوبی جدیدو که دیگه قرار نیست به این آسونی ها هم به کسی واگذار کنه اشغال کرده و حکم سرزمین فتح نشده اونو داره. سرزمینی به وسعت یه فنجون اسپرسو سینگل تلخی که دبل نمیشه. شکلات تلخی که اونو میبره به اون تلخی هایی که با آب میخوره و میشینه و با همون رادیو جیبیش که تداخل میکنه با موسیقی لایت کافه. بجا آهنگ اخبار گوش میکنه و میگه حتما بعد اخبار گلهای رنگارنگ داره. و گاهی هم آهنگی که بازم حالشو جا نمیاره. میگه قراره پسرش که یه روزی همینجا بوده هنوز منقرض نشده براش یه ضبط صوت بفرسته با کلی آهنگ گلچین. اما هنوز نفرستاده پست هم میدونه که باید هر روز بهش بگه که هنوز خبری نیست. و اون بیاد این سمتو نگاه کنه اون سمتو بعد باز بیاد تو کافه گوشه دنجی خلوت کنه و روبرو رو نگاه کنه.میگه آخرین بار همینجا سوار ماشین شد بابای همون خانمی که قراره اونو بیاره یک دست تکان دادن گریه همون گریه حالا چینو چروک هایی که دارن همون اشکارو بالا و پایین گاهی با کمی صبر و یه دستمال کافی منو پاک کردن اشکو. عشقی تلخ از فنجون یک قهوه که خیلی وقته خالی هستو میخوره اما دیگه لباشو بهم جمعع نمیکنه شکلاتو میخوره. ولی بازم میگه که من میدونم بر میگرده. شاید یادش بیاد یه روز شایدم نه که حتما یجای داستان لنگ میزنه. اون یادش رفته. بگه که دیگه اون ماشین قرار نیست از این خیابون رد بشه. اگرم بشه. نسلی هست که یا منقرض شده یا خیلی خوب مونده تداوم بخشیده به حالا همون کسی که باید بیاد. اما کدوم خیابون کدوم میدان. حالا اون مونده و این میدونی که براش حکم میدان جنگه. تانک هایی که کم کم دارن جاشونو به رهگذرهایی میدن که دور تا دور میدان حلقه میبندن خیلی با هم فاصله دارن هر کدوم یه نوعی یکی بساطی از لبو باقالی. یکی چایی یکی هم درگیر یکی که بیادو بهش بگه امروز هوا صافه یا بارونیه. اونم حتما بگه پروازو بخاطر بسپار. یکی هم قراره از کار برگرده و با خطی ها بره به همون کوچه هایی که میبرن و خیابون هایی که دور تر از اینجاین. خونه هایی پر از داستان های مختلف. اما داستان اصلی دیگه خسته شده پاشده و فنجونو تحویل داده و قراره بره تو یکی از همین خونه ها. و چراغایی که خاموش میشن و تاریکی کافه.
نویسنده-حسام الدین شفیعیان