/مثال شعری که مرا با خود ببرد/
مثال شهری در و دیوارش حرف میزنند
اصلان پرنده هم برای خود دف میزند
هر آدم انگار توده ابر مکرر میزند
دانشمندی همه شده اند که با هم نی و بر دف میزنند
حس شعر مرا در خود برد شاعر گاهی جوشش مکرر میزند
ترسم نفرین مادر شعر مرا بگیرد
از بس جوش چاپ شعرهایم میزند
گفتم قطع درخت شعر بشود
ممیزی روی شعر در هم بشود
خواندم شعری اصلان ممیز را فراموش زده ام
گفتم بیست و سی که آخر همه حرفها هست
سی را سی سی کنم یا چهل ورق مداوم بزنم
گفتم الان کتاب میخورد خاک کنج قفسه
دیدم کودکی کتاب را برداشت خط خط بزند
ترسم بمیرم کتابم را آب ببرد
مرگ گفت همه دنیا را هم اگر آب ببرد تو را خواب نبرد
گفتم داستان نویسم گفتا داستانویس را هم غم نان ببرد
گفتم خواننده شوم ترسیدم مرا با بی دفنی حافظ یکجا ببرند
گفتم جنازه شوم بهترست نگاهی در آینه کردم خود را هم از یاد ببرم
حسام الدین شفیعیان